یک مطلب زیبا...
سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود ...معلم
سر او داد كشيد و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت ! و باز جوابي
نداد. معلم به تخته كوبيد و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم
چرخاند و سكوت كرد ...معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس گفتم هر چه مي داني بنويس...!و
پسرك شروع به نوشتن كرد : كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است،
جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است و كيف پدر هم سياه بود، قاب عكس پدر يك
نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد : پدرت وقتي مرد موهايش هنوز سياه بود
چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر بزرگ سياه شده است و
قفل در خانمان سياه است. بعد از اندكي دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت :
تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد ... گچ را
كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت ، معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك
نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود ...معلم گفت : بنشين.پسرك
به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست و معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي
نوشت و تمام شاگردان با مداد سياه در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند ...اما
پسرك مداد قرمزي برداشت و از آن روزمشقهايش را با مداد قرمز نوشت و معلم
ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با
مداد قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه قلب یک معلم واقعی هرگز سياه
نيست...